هوا کاملا ابریست وقتی داخل زیرگذر مترو میشوم و وقت خارج شدن زمین خیس است و هوا خنک و دلپذیر. نمیبارد اما آمده و رفته است. قدمت روی چشم باران. شما نازدانهای و باید نازت را خرید. دیر میآیی. دلم برایت تنگ میشود. آمدنت همیشه برایم تازگی دارد و دلم هوای شاعرانگی میکند. وقتی میآیی دوست دارم بیشتر همقدمت شوم. بیشتر ببویمت و بیشتر لمست کنم. قدمهای کند بر میدارم که مبادا این لحظات تمام شوند. درختان و گیاهان به شکرانه “تو” عطرافشانی میکنند. بوی چنار خیسشده میآید. چند قدمی که جلوتر میروم بوی نان داغ در مشامم میپیچد. شگفتا که ترکیب بوی چنار خیس و نان داغ مرا مست میکند. اشک در چشمانم حلقه میزند. بوی تازگی و بوی زندگی!
دوست دارم همچون پرندگان آواز بخوانم و شکرانهام را با این سمفونی زیبا اعلام کنم. شکر پروردگار که باران رحمتش را فرو فرستاد و بار دیگر گفت که ای انسان! رحمتم را بر تو عرضانی داشتم پس قدر “انسان بودنت” را بدان و در هماهنگی کامل با عالم هستی باش…
*** حاشیه: بماند که نزدیک خانه ماشین سنگینی عبور کرد و با صدای گوشخراشش تمام شاعرانگیم را از بین برد! خدایا ما را از شر هر “آلودگی” مصون بدار. الهی آمین