یک روز ابری. خورشید حال سلام دادن ندارد. حالت سحر است انگار . حال عجیبی است.
دستت را میگیرد که از خواب بیدار نشوی. به هر جانکندن است بلند میشوی برای یک روز دیگر. شاید تکراری. شاید هم…!
کسی چه میداند امروز بر من چه خواهد گذشت؟! کورسوی امید مرا حرکت میدهد. امید یک روز شاید بهتر. شاید شادتر. شاید خوشحالتر. شاید رنگینتر. کارهای همیشگی و حرکت به سوی کار… روز کاری. تکرار روزهای دیگر. همان آدمها. همان رفتارها. آیا زندگی تکرار است؟
اگر قرار بر تکرار بود چه فرقی میکند یک روز بیشتر زنده باشی یا کمتر؟! میگویند هر لحظه جهان نو میشود. چرا نمیتوانم در این تکرارهای روزانه نو شدن را ببینم؟ … میگذرد. غروب است و خروج از کار و برگشت به سوی خانه. از ایستگاه مترو که خارج میشوم دنیایی از رایحههای تازه و شاداب به مشامم میخورد. دستفروشی که میوههای تازه و آبدار دارد. خرمالوهایش با آدم حرف میزند انگار. دیگری گل میفروشد. گلهای زیبا. هیچ فرقی با گلهای گلفروشان مغازهدار ندارد. حتی زیباتر هم هست. عطر اینها کنار هم وقتی در میان شهر هستی و هیچ انتظاری برای این تازگی نداری ، شگفت زدهام میکند و روز تکراریم را تغییر میدهد. تکرار را فراموش میکنم و به خود میآیم که زندگی همین است. همین لحظه. به قول سهراب : چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید. با خود فکر میکنم آیا برای همه آنهایی که مثل من درگیر روزمرگی هستند آیا زندگی شگفتی دارد یا نه؟! شاید همین شگفتیهای هرچند کوچک است که ما را به زندگی امیدوار میکند. (شعر از قطعه آهنگ راز گل : عشق یعنی که خدا با یک گل، گفتگوهایی با ما دارد…)
پینوشت: آلبوم “با چشمان بسته” آقای “آرش بهزادی” مرا به شور میآورد که بنویسم. صدها بار گوش دادم اما همچنان برایم شورانگیز است.
کسی چه میداند امروز بر من چه خواهد گذشت؟! کورسوی امید مرا حرکت میدهد. امید یک روز شاید بهتر. شاید شادتر. شاید خوشحالتر. شاید رنگینتر. کارهای همیشگی و حرکت به سوی کار… روز کاری. تکرار روزهای دیگر. همان آدمها. همان رفتارها. آیا زندگی تکرار است؟
اگر قرار بر تکرار بود چه فرقی میکند یک روز بیشتر زنده باشی یا کمتر؟! میگویند هر لحظه جهان نو میشود. چرا نمیتوانم در این تکرارهای روزانه نو شدن را ببینم؟ … میگذرد. غروب است و خروج از کار و برگشت به سوی خانه. از ایستگاه مترو که خارج میشوم دنیایی از رایحههای تازه و شاداب به مشامم میخورد. دستفروشی که میوههای تازه و آبدار دارد. خرمالوهایش با آدم حرف میزند انگار. دیگری گل میفروشد. گلهای زیبا. هیچ فرقی با گلهای گلفروشان مغازهدار ندارد. حتی زیباتر هم هست. عطر اینها کنار هم وقتی در میان شهر هستی و هیچ انتظاری برای این تازگی نداری ، شگفت زدهام میکند و روز تکراریم را تغییر میدهد. تکرار را فراموش میکنم و به خود میآیم که زندگی همین است. همین لحظه. به قول سهراب : چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید. با خود فکر میکنم آیا برای همه آنهایی که مثل من درگیر روزمرگی هستند آیا زندگی شگفتی دارد یا نه؟! شاید همین شگفتیهای هرچند کوچک است که ما را به زندگی امیدوار میکند. (شعر از قطعه آهنگ راز گل : عشق یعنی که خدا با یک گل، گفتگوهایی با ما دارد…)
پینوشت: آلبوم “با چشمان بسته” آقای “آرش بهزادی” مرا به شور میآورد که بنویسم. صدها بار گوش دادم اما همچنان برایم شورانگیز است.
دیدگاهها
سلام
نمیدونم چقدر میتونیم به این زندگی های تکراری و ماشینی ادامه بدیم ، یه جورایی انگار زندگیامون خورده روی دور تند و به سرعت میگذره و وسط این همه شلوغی گذر زمان رو حس نمی کنیم
خوب این روزمرگی ها رو توصیف کردید ، ممنون
نویسنده
سلام و درود حسین عزیز
واقعا دغدغه من هم هست. سپاسگزارم از وقتی که گذاشتی و خواندی مرا
بسیار زیبا و لطیف و شاعرانه بود.
لذت بردم.
موفق و پیروز باشی.
نویسنده
خیلی ممنونم جناب معاشرتی. خوشحال شدم از اینکه حس نوشتنم را دریافت کردید. سپاس