پیادهروهای خیابان انقلاب شلوغ است. خیلی شلوغ! دانشجوها مشغول خرید کتاب برای دانشگاهشان هستند. همه کولهپشتی به دوش و کیسه به دست چشمچشم میکنند تا کتابهایشان را پیدا کنند. این شلوغی و بخش کتب دانشگاهی را دوست ندارم. جلو میروم تا به کتابفروشیهای عمومی برسم. دلم تنگشان است. شروع میکنم به نگاه کردن تا چشمانم را سیراب کنم. یادم نیست تا کدام خیابان پیش میروم که خسته میشوم. میروم ضلع شمالی خیابان انقلاب و دوباره باز میگردم به سمت میدان انقلاب.
در مسیر، کنار پیادهرو چشمم به تابلوهای جالبی میخورد. تابلوهای دستسازی که سیمهای مسی به شکل درخت درآمده و داخل تابلو چسبانده شده است. یک هنر جدید، خلاقانه و زیبا. نمونهاش را جایی ندیدم. یک آقا با رنگ پوست تیره و موهای کمپشت بر صورت آنها را میفروشد. قدری تامل میکنم و با دقت تابلوها را نگاه میکنم.
خدا میداند که چقدر انسان هنرمند و توانمند هست که دیده نمیشوند. چقدر عجیب که اینقدر بیتفاوت از کنارشان میگذریم و اگر همین هنرمند، هنرش را در فضای مجازی به نمایش بگذارد بهبه و چهچه میکنیم و چهارچشمی هنرش را میبینیم!
واقعا زیبا هستند. قیمتشان را میپرسم و میگوید پنجاه هزار تومان. بعد شروع میکند از تعریف کردن از هنرش و اینکه اینجا نخواهد ماند!!! میگوید من اینجا نمیمانم. من میروم! در دلم می گویم:به کجا میخواهی بروی؟! دلش پر است. میگوید چند وقت دیگر میخواهد در اصفهان نمایشگاه برگزار کند و بعد هم برود. میگوید چند پیشنهاد خوب برای خرید ساختههایش داشته است. بغضی دارد از “نداری”! میگوید اگر هزار تومان در بیاورد میرود! میترسد از اینکه ایدهاش را بدزدند و کاری نتواند بکند. از حق مالکیت فکری برایش میگویم که آیا ایده و هنرش را ثبت کرده است یا خیر؟! مبهوت نگاهم میکند. نمیداند حق مالکیت فکری چیست. میپرسم: آیا صفحهای در اینستاگرام داری برای به نمایش گذاشتن هنرت؟ باز مبهوت نگاه میکند. میگوید تلفن همراهم قدیمی است. سرعت اینترنتش پایین است و جوابگو نیست. نمیتوانم اینستا نصب کنم. تلفنش را میبینم. قدیمی هست اما مشکلی برای نصب ندارد. میگویم چرا مودم همراه و یک سیمکارت نسل چهارم نمیخری؟ اینطور مشکل سرعت اینترنتت حل میشود و باز هم مبهوت مرا نگاه میکند. هیچ کدام از اینها را نمیداند و لبخندی از رضایت و امید بر لبانش مینشیند. از من خواهش میکند که همین حرفایم را برایش ضبط کنم تا به پسرش بگوید و دنبال کند…
همین نور امیدی که در دلش روشن میشود و لبخندی که میزند برای من یک دنیا ارزش دارد. یک تابلو برای هدیه به دوستم میخرم. شمارهام را میگیرد تا اگر سوالی داشت بپرسد. خداحافظی میکنم و به راهم به سمت میدان انقلاب ادامه میدهم. حالم خوبتر میشود که توانستم حتی ذرهای تاثیرگذار باشم و امید دهم.
راستی هنرمندی را میشناسید که مانند ماجرای من، هنر زیبا وخلاقانهای دارد اما دیده نشده است؟
اگر میشناسید و گفتگویی با او داشتید، خوشحال میشوم که قصهتان را برایم بنویسید.
دیدگاهها
حکایتی معمولی را به شیوهای جذاب نوشتید
نویسنده
خیلی ممنونم از لطفتان. امیدوارم بتوانم بهتر بنویسم
خیلی جالب بود
نویسنده
سپاسگزارم از توجهتان