کافه شلوغ است. مثل همیشه. تماس نگرفتم برای رزرو. برایم غریب است رزرو برای یک نفر! داخل میشوم.
دختر صندوقدار میگوید برای الان جا نداریم. حتی میز اجتماعات هم پر است.
کمی مکث میکنم.
اگر میخواهید میتوانید تلفنتان را بدهید؛ خالی شود تماس میگیرم خدمتتان.
مردد میمانم. هیچ وقت دوست ندارم برای رستوران یا کافه “در صف” بمانم. حس ناخوشایندی برایم دارد. اینجور مواقع با خودم میگویم مگر قحطی کافه و رستوران است که بخواهم منتظر شوم میز خالی شود؟!
اما اینبار نمیدانم چرا قبول میکنم. هوا سرد است اما نه آنقدر که سوز گزنده غیر قابل تحمل داشته باشد. بیرون کافه روی صندلیهای چوبی مینشینم. کوله پشتیام بر دوش و دستانم در جیب. به هیچ چیز فکر نمیکنم. فقط رفت و آمدها را میبینم. بعضیها لباسهای عجیبی پوشیدهاند. انگار بعضی اینجا میآیند فقط برای نشان دادن لباسهای جدیدشان. یا تیپهای روشنفکرانهشان!
پس از چند دقیقه جایم را عوض میکنم. لبه نیمکتی مینشینم که روبروی در ورودی و در دید دختر صندوقدار است. میخواهم مرا ببیند و فراموش نکند تماس بگیرد. بعد از حدود یک ربع، افکاری به ذهنم هجوم میآورد که برای چه منتظر ماندی؟ چرا جای دیگر نرفتی؟ مگر قحطی کافه است؟
اما اینبار فقط یک جواب دارم. دلم قهوه تازه رست خوب میخواهد و این را هرجایی نمیتوانم پیدا کنم! و آنقدر این انرژی خواستن زیاد است که زبان فکرم را بر اعتراض میبندد!
بالاخره بعد از حدود ۲۵ دقیقه دختر در را باز میکند و خطاب به من میگوید که داخل شوم…
گوشه میز اجتماعات جایی را برایم در نظر گرفتهاند. خوب است. برایم مهم نیست کجا بنشینم. فقط میخواهم مستقر شوم. به صندلیهای اطراف جایی که قرار است بنشینم نگاه میکنم. هر دو سمتم دختری نشسته است. به آرامی مینشینم.
قبل از شروع به شنیدن و نوشتن سفارش میدهم. قهوه دمی تازه و کیک شکلات گردو. مثل همیشه اول برایم یک لیوان آب تصفیه شده گوارا میآورند. واقعا این آب گواراست. ذهنم را هوشیار میکند و حالم را خوب.
هم کیبورد همراهم است و هم قلم و کاغذ. اینبار قلم و کاغذ را ترجیح میدهم. به یاد دورانی که فقط با قلم و کاغذ مینوشتم. دستگاه پخش صوت هم همراهم است. دلم لک زده برای شنیدن موسیقی با کیفیت خوب. دستگاه پخش خوب و هدفون خوبتر.
آلبوم “با چشمان بسته” آقای آرش بهزادی را پخش میکنم و خود را به موسیقی میسپارم. شروع میکنم به قلم زدن. اولین جملهام این است:
چرا شروع اکثر نوشتنهای من در محیط کافه است؟!
خودم هم نمیدانم. کافه محیطی دارد که مرا آرام میکند. مرا به سمت و سوی فکر کردن و لمس کردن احساساتم میبرد.
فقط مینویسم و مینویسم. قهوه و کیک میآید. تشکر میکنم و مجدد مینویسم. گهگاهی نیمنگاهی به اطرافم میاندازم. دختری دارد سودوکو حل میکند. برایم جالب است. دیگری کمی آنطرفتر مقابلم نشسته است. موهای سیاه پرکلاغی بلند و لختی دارد. به جای روسری یا شال، کلاه سبز رنگی بر سرش است. سبز روشن چمنی شاد! یه لحظه در دلم خندهام میگیرم. میخواهم بگویم سلام سید! التماس دعا! در این شلوغی و سر صدای کافه دارد کتاب میخواند! برایم عجیب است. مشخص است که کتاب بهانهایست برای مشغول کردن خود و تحمل تنها بودنش! میشود در کافه کتاب خواند اما با این میزان حجم صدای ناهمگون برای من امکانپذیر نیست! حداقل باید آهنگ آرامی در گوشم پخش شود تا صدای محیط را خفه کند.
بگذریم…
آنقدر مینویسم و در دنیای خودم فرو میروم که زمان از یادم میرود. حین نوشتن گهگاهی جرعهای قهوه مینوشم و تکهای کیک میخورم. واقعا لذتبخش است. تا جایی پیش میروم که تنها یک جرعه قهوه و یک تکه کوچک کیک مانده است اما هنوز دلم میخواهد بنویسم.
معمولا بخش آخر خوراکم را نمیخورم تا بیشتر بتوانم در کافه بمانم. انگاری تمام نکردن خوراک، مجوزی است برای بیشتر نشستن! میاندیشم اگر خوراکم تمام شود کسی بالای سرم است که میگوید چرا بلند نمیشوی؟! یا سفارش جدید بده یا پاشو برو!!!
در بیشتر اوقات، آنقدر جرعه آخر به درازا میکشد که کاملا سرد میشود و از دهان میافتد. اما باز با این حال همیشه جرعه آخر را سر میکشم که کار را تمام کرده باشم. جرعه آخر قهوه سرد شده برایم یکی از بدمزهترین نوشیدنیهاست.
از نوشتن که دست میکشم مجدد به اطرافم نگاه میکنم. در سمت چپ و روبرویم فرد جدیدی نشسته است. تعجب میکنم که اصلا متوجه این تغییر نشده بودم. دو دختر نشستهاند که مشخص است با هم دوست هستند. هر دو سرشان در موبایلشان است و منتظر آمدن سفارششان هستند.
من هم به عنوان حسن ختام کافهنشینیام، آلبوم سلندیون را پخش میکنم. آلبومی که بسیار دوست میدارمش و مرا به وجد میآورد. سفارش دخترها میرسد. پاستا چیکن آلفردو سفارش دادهاند و سیبزمینی ورقهای تنوری! خیلی وسوسه انگیز است و نظرم را جلب میکند. بعد از چندبار نگاه انداختن به غذایشان، به آرامی و با لبخند بهشان میگویم: غذایتان خیلی وسوسهانگیز است.
با لبخند پاسخ میدهند و صادقانه غذایشان را تعارف میکنند. میگویم متاسفانه وقتی قهوه میخورم اشتهایم کور میشود اما حیف که این غذا را سفارش ندادم! میخندند.
همین گفتگوی کوتاه و انرژی مثبتی که تبادل میشود حالم را عوض میکند. دیگر وقت رفتن است. وسایلم را به آرامی جمع میکنم و پس از پرداخت هزینه کافه، بیرون میآیم. آرام هستم و حالم خوب است. بسیار برایم پیش آمده پس از تجربه یک کافهنشینی خوب با خود میگویم: زندگی همین است. مگر چه چیز بیشتر از این لذت و آرامش میخواهم؟ خواندن کتاب، شنیدن موسیقی، نوشتن، نوشیدنی گرم خوب، روایح خوش و گاهی گفتگویی با دوست.
دیدگاهها
خیلی خوب بود.
اون قسمتی که تیکه آخر کیک مجوز موندن تو کافهاس و قسمت آخر متن عالی بود.
کافی شاپ رفتن یکی از اون چیزاییه که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام.
نویسنده
کافی شاپ برای کسانی که نمی توانند با خودشان خلوت کنند و از این خلوت تنهایی لذت ببرند جای مناسبی نیست. برای کسانی که اهل مطالعه، نوشتن، تفکر، موسیقی و … نباشند جای مناسبی نیست.
چه توصیف زیبایی از یک اتفاق کوچک(کافه نشینی)